هان ای شب خارایی
سنگ صبورم شو
و در گرد آتش پژمرده ام بهل
ای هاله نیلی فام
تا بگویمت
آنچه را که دیگر نمی توانمش نهفت
بختم کوتاه ماند
و دستم از آن کوتاهتر
و تلاشها همه آواره شدند
منم و بالاپوش سرما
بر گرده ام
و گرسنگی یادگار ماندگار
در روحم
و هزاران یاد دیگر
که رستاخیز وحشت انگیزشان
در پهنه جان من است
کجایید ای واژه های گرمی بخ ش
که انگشتان یخ زده نمی یابدتان
نه گل نیم باز تبسمی
و نه سوسوی مهرباانی فانوس چشمی
چهره ها در تاریکی است
گر محبتی وام کنم
به تخم مرغی خواهمش فروخت
کجا بیضه می گذارید ؟
ای کلاغان دراز عمر
که دستبرد به آشیانه شما را
حافظ نسلی میرنده کنم
و چه بایدم کرد ؟
چون کفشهای بیکاری
در هیچ پینه دوزی قابل تعمیر نیست
و از بلیت بخت آزمایی هم
آن که می خرد انتظار برد تواند داشت
گیرم که چشم دریده دریچه را
به روزنامه گرفتم
چگونه چشم از روزنامه برگیرم ؟
و این خبر را عاقبت
در کدام روزنامه خواهند نوشت
که روزانه مردی را روزنامه
می کشد ؟
تو را شایسته چنان است که
پرستار زیست نورس
در سیاره های آسمان باشی
نه قصاب کودکان سیاه و زرد
در قلب گرم زمین
باری چنان شد که مردمان
پی سواد و سود خویش گرفتند
آری چنان شد که حتی برادران
و چون ما برادران را
روزی خواهی و روزی خواری
جدا می کرد
گفتیم
چه جای تاسف برادری برجاست
و اینک که زنده مانده ام
تا جنگ برادران را مشاده گر باشم
و پاشیدگی دماوند استحکام را
ببینم
ای دیوارهای بلند واقعیت
ای آینه های درهم افتاده راستی
بگویید که آواز آرزو را
من چگونه تحمل کنم به تن ؟
تیغ برکش ای فریاد ورجاوند
که هنگام هنگامه هاست
ورنه دیوها
افسانه های زیبا را تسخیر می کنند
و شاعران
در گذرگاه ها به تصنیف فروشی
آواز می دهند
و مسیحادمان
به مرده شویی خواهند نشست
آری بانگ برادر ای فریاد
که سرنوشت پاکی و نا پاکی این خاک بذر کشته
با توست
پرنده نور
در کدام مشت بسته زندانی است ؟
و فلز آفتاب
در خون چه کسان زنگ می خورد ؟
طلوع کن ای خورشید سیاه خشم
و ما را
در زیر چتر دردمندی خویش
فراهم آر
دست و بخت کوتاه مانده
و دهانها
با بوسه سرد قفل همدم است
رها کنیم چشمانمان را
در سراییدن سرود اشک
که با شکوه است
حماسه برگزاری اشکریزان مردمی خاموش
در معبر فاتحین
و جدایی را نقبی دیگر بزنیم
به سوی سر انگشتان کورمال رفاقت
چه ای آشنایی تپشها
نطفه قیام در شماست
و افسوس که درگورستان قدیمی شعر
خفته است
زیبا زنی که عشق نام داشت
آری در گورستان قدیمی
زنی بکره خفته است
که نتانست
دختری برای عشق ورزیدن
بیاورد
ورنه
ما همه آغوش بودیم سراپا
و زیبایی
در چشمه اندوه تن می شوید و اینجا
پیراهنش
دستمالی دستان نامجرب و بی حیاست
ای بیداری شکوفه ها
صبح را در آستانه
منتظر مگذارید
ای کبوتران سپید بال پیام
باور کنید که لبهای آدمی
هنوز پاکترین آشیانه هاست
به کدام اشک تراش شادی دادیم ؟
که از الماس
گرانبها تر نیامد
و کدامین یاقوت
از خون ما صورت نبسته بود ؟
کجاست چهچهه بلبلان عاشق ؟
خوشایند سرخ گل مغموم درون سینه ها ؟
ای شاخه های بی ثمر
ای زنان و ای دختران شهر
کو میوه ای که ترانهای بدان رنگین گردد ؟
کو معجزه رسالتی در اثبات سلطنت مهر ؟
کو انگیزه های شیرینی تان
در نقره کتیبه محبت بر سینه بیستونها
ای خداوند دلخواه
کو لالای مادرانه تان
بر گهواره های بی تکان دوستی ؟
و شما ای آفریدگاران بی اعتنا
ای هنروران مهتاب زده
کاش که جلادی تان با من بود
کاش
تا با تبرم از پیکرتان
گلهای شادی و عشق می تراشیدم
از شما
که دیده ام از زخم و زحمت
بر میگیرید
و چشم به بخور افیون می شویید
اگر بناگاه
دستی دریچه کوب
خواب نیم شبی تان را آشفته کرده است
می دانید
که در این یلدهای بی روزن
قلبم با من چه می کند
هی شاعر
گرد آورده هایت را از کوی و برزن
به سبد کردی و در بازار خود فروشان
به تخسینی فروختی
و آنگاه شادمانه در تخت آفرین لمیده ای ؟
بی خبر که شنوندگان
مسحور وزنهای دل انگیز
مفتون واژه های هوش ربا
در کوچه های بن بسته فقر
دربه در ایتاده اند ؟
با من بگو
با من نجوا بگو
که وقتی چکامه هایت پایان گرفت
که وقتی از دالان ستابش فریفتگانت
عبور کردی
کدام دست به فرمان شعر تو
گرد از رخسارتفنگ شکاری اش زدود
کدام دل
در کمین خطر نشست
یا آخر کدام پا
جسورانه راه خانه معشوق را گرفت ؟
ای شاعران
ایا نیمه شبان دستی
دریچه خانه مشا را می کوبد ؟
از مرز کهنگی می گذری
هشدار
که قرن تازه ای
به زیر پایت کشیده می شود
دگرگونی
با کوره گداخته اش درغلیان
شکافته لب و دهانه گشوده
چشم بر تو دارد
خانه ذهن را
از قالب ها بپرداز
و شکل گرفته ها را
فرو ریز
تا سبکبار تر بگذری
یکسر تمام شب را
جار می زنند
که آفتاب برآمد
و آنگاه
خورشیدی را که با گل پخته
ساخته
و بر بام مغرب آویخته اند
می نمایانند
تا نمازگزاران مهر
قبله روشنی را فراموش کنند
ککل خورشیدشان به چنگ آر
و به یک سیلی
لعاب از رخساره اش بریز
چه ما به کهکشان می رویم
که مادر خورشیدهاست
و فرزند آرزو
همواره از انسان بلند قامت تر است
بیا که با سادهترین توافق
ایم که سرد است و آتشی باید
این شقایق کوهستانهامان را دوست داریم
یا هر چه تو بگویی از این دست
بیگانگی را باطل کنیم
و همراهی را
تا آخرین پله براییم
که در آن سوی مرز امروز
انسان بر ایندها
کودکی است نو تولد
که نخستین کلماتش
اولین سنگهای بنای جهانی است که
صد ساله فردا را بر دوش می کشد
تو بیا ای زمینه بکر
ای معصومیت که آینه دار ستارگانی
چه بسیار از ما
که ماهی بر کنار افتاده ای هستیم
جستنی به امید رهایی
به خاکمان نشانده
ای رهگذر
به خشونت نوک پایی
دوباره
دریایی به ما بخش
لذت عبور از میان کوهه های موج
رقص گردابها
زمزمه هماهنگ تلاش در کرانه ها
خواب ما لبریز از دریاست
گذرنده خشونتی
در هیاهوها مگرد
ای مومن
که معجزه پیامبر عصر ما
خاموشی است و کار
و من این رسول را
بیرون از دروازه تاریک قصه ها
دیده ام
در غروبی که
برف از بام کاروانسرایی می روفت
هنگامی که
میکروسکوپی را به جستجویی میزان می کرد
و آخرین بار
در تصویر یک روزنامه
که با همراهان بسته دل خسته
به اسارت می رفت
نه صلای اذانی
و نه صلیب نشانه ای
ایه هاشان
تراش سنگها
خم آهنگها
و پیوند زمین و آسمانهاست
به پیرامونت بنگر
ایا همسایه خاموشت را می شناسی ؟
یا پیامبری کن ای فشرده لب
یا به سخن خدایی کن
و به شلاق و نوازشی توام
در جلگه سرسبز ترانه ها
قومی دیگر بیافرین
که گردباد سهمگینی در افق
بال گرفته است
و این نه خواب است و نه رویا
که من
پیشروی هجوم بی آوازش را
چون شعله ای نامریی
در برگ کاغذ
درتن زمانه می بینم
که من
صدای فرو رفتن دندان موریانه اش را
در گوشت شعر و اندیشه
می شنوم
آری می جوند و پیش می ایند
آسمانمان را
خونمان را
وجرئتمان را
و تنها
هراس بی هنگام چشم پرندگان
گواه من است
و شاید
فریاد کودکان در گهواره ها هم
از گزند این دندانهاست
باورم دار ای عاشق
و فاصله دو دیدار را کوتاه کن
کوتاهتر
تا زندگی سراسر
دیداری باشد و وهده گاهی واحد
از حبسگاه تارهای تنیده پروازی
ای پروانه ابریشم
که سبزینه های جان من
برگهای توت نورسته توست
بند بند مفاصل اشیا
می گسلند
زمین کش می اید و به هم پیچد
شیر
درپستان علف زده تپه ها
گره می خورد
درختان
در کشکش باد گیسو می کنند
از جدارها ناله بر می خیزد
و آب در غلیاناست
اینک خانه من
چشم انتظار و مهیاست
بر دریچه باز
بادام بن به شکوفه نشسته
و پرده ها
سایبان گهواره خالی است
متولد شو فرزندم
که قرن زیر پای تو گسترده است
باز آ به کوسهتان ای سمند خسته
که تاب ابریشم یال تو
هنوز
دستاویز جسارتهاست
بی تو صخره سنگی است
و با تو
صخره سنگری
بی تو
صحرا بزرگواری بی فرزند است
باز آ
که قبیله پرزاد و ولد رنج
از تنگه تنگ می گذرد
بازآ
دلتنگی اگر هست
بیابانی و آهنگی
و به هنگام زوال
مرگ سمندان بر ستیغ ها
شایسته تر ای بی حوصلگی با خطر آشتی کن
با خود آشتی کن
چه تو در دوستداشتن خطا نکردی
چندان که دردوست گرفتن
آن کهبر سر بازار قطعه قطعه شد
گر چه یاورانی چند داشت
به خویشتن باوری نداشت
بیهوده به شهر آمده بود
به مهمانی می رفت
نه میدان
عشوه می داد نه عشق
وعده می کرد و دیدار نداشت
گلفروشی می کرد
در راسته گدایان و گزمه ها
و امانش ندادند
چه در مصاف راهزنان
سلاحی بر نداشت
و بدین دم سرد نیز بر نخواهد خاست
چه بازماندگان سببی اش که با شهرتش پیوند داشتند
به ختم و ترحیمش نشستند
و بر مزارش
سنگی سنگین نهادند
و با یادبودش در گوشه کنار
مزد افتخار گرفتند
ولی اینک که
از قامت نانها کاسته می شود
و بر قیمت آنها افزوده
و فقر از بی خوابی
نیمه شبان به کوی و برزن
پرسه می زند
و اینک که دسته گل ستایش از شهرداری ها
کودکی رها شده
در هر پس کوچه است
اینک که
به ستوه آمدگی
خودکشی می کند
و آوارگی
در ستون گمشدگان نام می نویسد
اینک که یک چتول ودکا
دردکه ای مسکنت بار
تاریخ چند هزار ساله ای را از خاطر می شوید
اینک که عشق
گل خشکیده ای در میان دو صفحه فولادی است
و حتی برای من
عطری است در خیال
اینک که برای شرکت در شب نشینی ها هم
باید گواهی عدم سو پیشینه به دست داشت
اینک که دیروز در خدمت امروز
مقاطعخ کاری می کند
ای ریشه نامیرا
در باغچه جان گل کن
ای سیا علف از گلیم زندگی ز بر ما بروی
که مرا با تو پیوندهاست
چه من
گرگ زخمدار پی شده ام
که زخم تنم را
به زبان درمان خواهم کرد
اما در روحم
گلوله هاست
با زوزه من
مژده ای نیست
با زوزه من یاسی نیست
من با جراحت جان خویش هشدار می دهم
ای در کنارم آرمیده
آن دم که آشیانه پر تیغ آفتاب
از شاخه های کوتاه
فرو افتاد
بیگانه مرد آتشباره ای بر کف
در جنگل ورود کرد
و سایه اش درتاریکی وسعت گرفت
گر بخسبی
فردایی نخواهی داشت
و ظلمت زندانی ابدی خواهد بود
دردا
گه زوزه ام
تو را و دشمن را یکجا راهنماست
چه او دیگر
زبان گرگ را می شناسد
ای در کنام نشسته
گفتار دیگری